روزنگار خانم مارمولک آبی (ashkibaسابق) شعبه ی دیگری نداریم:)



به نام خدا

آقا دیدین میگن، لنگه کفش کهنه در بیابان نعمتی است؟ این وبلاگ هم برای من حکم همون لنگه کفشه است:)) معتاد به اینستا و توییتر و تلگرام، اینترنت نداره و فقط بیان کار می کنه و وی هم خیلی پرحرفه! برای همین اومده اینجا خودش رو خالی کنه. :))

امروز وقتی داشتم از دانشگاه بر میگشتم، (آره بچه تون بزرگ شده، دانشگاه قبول شده :) )توی ایستگاه اتوبوس یه پیرمرد نشست کنارم و گفت دخترم چه قدر مونده تا اتوبوس بیاد؟ منم گفتم 8 دقیقه. گفتش که 8 دقیقه واسه ما بازنشسته ها که کاری نداریم چیزی نیست . ولی برای شما که جوونین، خیلیه. دوران جوونی ما که خیلی خوب بود، امیدوارم برای شما هم خیلی خوب باشه. تنها کاری که ازم بر میاد، آرزو کردنه.

و در ادامه اینجا و کشورهای اروپای شمالی و برخورد های اجتماعیشون رو مقایسه کرد. و در آخر هم گفت تو چه قدر به حقوق اجتماعی و طبیعیت رسیدی تو این سن؟ و من؟ اصلا حقوق من چیه؟ :)

در آخر هم گفت چی میخونی؟ اسم این دانشگاهی رو که بهت می گم یادداشت کن، برو اپلای کن و برو و خوشبخت شو و از حقوق طبیعی خودت نگذر. 

هیچی همین دیگه:)

یه تیکه از حرفشم گفت که منِ پدر اگه وقتی بچه ام 8 سالشه به خاطر کارش سرش داد بزنم اون وقتی بزرگ شه شاید قدرت تصمیم گیریش رو از دست بده. 

و همین طور گفت که یه دختر دارم خیلیی دوستش دارم. یه پسرم دارم ولی دخترم رو خیییلی دوست دارم:) تو سن ما، آدم مریض میشه، بی انگیزه میشه. ولی یه لبخند، یه عاشقتم بابا، حالمون رو خوب میکنه. زندگی می ده بهمون.

در همین راستا امشب که بابا اومد، بهش لبخند زدم، هات چاکلت سفارشی براش درست کردم، و براش حرف زدم و سعی کردم بخندونمش. و بابا وقتی که با چشمای خمار خواب و خسته و صدای گرفته گفت که خیلی دوستت دارم بابا. امروز خستگی رو از تنم درآوردی، پرواز کردم:)


به نام خدا

این روز ها به قدر کار ریخته سرم که نمی دونم از کدوم شروع کنم. بیشتر از همه درگیر کار های جشن فارغ التحصیلیم. و من تو قسمت ساخت کلیپم. البته نه جشن فارغ التحصیلی مدرسه ای که می رفتم :) مدرسه ای که تا دو سال پیش می رفتم و از آمادگی تا دهم اونجا بودم و خب خاطرات تلخ و شیرین زیادی داره. با دوستم که میشینیم پای کامپیوتر تا از عکسا و فیلما انتخاب کنیم، قشنگ قیافه هامون مشخص می کنه که چه حسی داشتیم. و اما قیافه ی توی عکسا موقع بچگی:))))) الله اکبر!:) چه قدر هلو شدیم الان، اون موقع چه لولو هایی بودیم:) البته من که تغییر نکردم فقط سایزم عوض شده D:

چالش هامون موقع ساخت کلیپ زیاده. مثلا باید حواسمون باشه اون عکسایی رو که بچه ها قاچاقی با موبایل گرفتن نذاریم. یا آهنگمون خیلی ریتمیک و شاد نباشه، چون مدرسه مذهبیه و بعضی از معلم ها که دعوت شدن ممکنه پاشن برن! زمان بندیمون رو باید مراقب باشیم درحالی که کلیپ راهنمایی که تقریبا داره تموم میشه کارش، 6 دقیقه اضافه داره و من اصلا دلم نمیاد کمش کنم!

یکی از چالش های دیگمون هم اینه که حواسمون باشه بین چه کسانی شکر آب شده تو این چند سال و خیلی ازشون فیلم و عکسایی که کنار هم داشتن رو نذاریم که ناراحت شن.

گروه نویسندگیمون اسم کارمون رو گذاشته، چهار خان رستم. آمادگی، دبستان، متوسطه یک، متوسطه ی دو. اما به نظرم از پیش، تا پیش قشنگ تره. پیش دبستان تا پیش دانشگاهی. ولی اصلا جرات ندارم پیشنهاد بدم که اسم کار رو عوض کنن. چون که یک کلیپ معرفی اولش فیلم برداری کرده که گروه ما که اصلا وقت و توان تصحیحش رو نداریم.:)

بدبختی من تو این کلیپ اینه که هرجا سخن از اجرای جشن و سخنرانی و کلیپ ساختن و شعر و متن و این حرفاست، من اون وسط می درخشم



به نام خدا

مامان میگه که دیگه درس خواندن نداری، امتحاناتو دادی؟ میگم نه، ولی کلی هوم ورک دارم. 

و همچنان نتی که قطعه و پروژه ای که نوشته نشده و یه روز از تحویلش گذشته. دیروز موندم دانشگاه تا بنویسمش. دخترک گلوله گلوله اشک می ریخت از این که نمیتونه بنویسه. واقعا دلم شکست. واقعا. و وقتی هم رفته بود خونه گریه کرده بود. من؟ من رفتم نشستم تو سایت و وقتی داشتم می نوشتم، رفیق رو دیدم. باهم صحبت کردیم راجع به یه سری چیز ها مثل فلسفه و تاریخ و آوای زبان حکومت های باستانی. بعدش تقریبا نامزدش اومد و من دست و پام شل شد:)) مضطرب شدم. دختر خیلی خوب و خون گرمی بود برای همین بعدش سریع خوب شدم. اون رفیقشون هم باحال بود:) منم بی خیال پروژه شدم و رفتم از همکلاسیم پرسیدم که به ازای هر روز تاخیر چه قدر کم می کنن؟ و اون گفت 10 درصد. و من هنوز همکلاسیام رو نمیشناسم خیلی :) خب 115 نفریم که با همم خیلی کلاس نداریم. 

تو سرما چایی نبات خوردیم و رفتیم تو اتاق نگهبانی و باز هم حرف زدیم. زمین سرد، اتاق تاریک، حالت تهوع و اضطراب پروژه، دست و پا زدن برای این که من این دانشگاه رو نمی خوام و بهش نیاز دارم، بخاری ای که اون دختره روش نشسته بود و من دوست داشتم بهش تکیه کنم، حس این که چند نفریم که ممکنه درصدی از حرف های هم رو بفهمیم. همین. 

بعدش که با مترو ی شلوغ اومدم خونه، چسبیدم به گوشه ترین جای ممکن قطار و ولو شدم. و آروم آروم اشک ریختم. از گلودرد و دل درد. بعدشم که اومدم خونه و با لبخند، اولین بار سه تایی رفتیم تیاتر کمدی. بیشترش ولی بزن بخون و رقص بود:)

و همین.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها